جدول جو
جدول جو

معنی پهن گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

پهن گشتن
(وَ)
پهن گردیدن. گسترده شدن. منبسط شدن. عریض گشتن. پخت شدن. پخچ شدن. رجوع به پهن گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
پهن گشتن
پهن گردیدن پهن شدن
تصویری از پهن گشتن
تصویر پهن گشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پنهان گشتن
تصویر پنهان گشتن
نهان گشتن، نهفته شدن، مخفی شدن، پنهان شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پست گشتن
تصویر پست گشتن
خوار و ذلیل شدن، با خاک یکسان شدن، منهدم گشتن، پست شدن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ تَ)
پهن بر. پهن اندام. وأن: ضخمه، زن پهن تن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ هََ تَ)
پی گردیدن. تفحص کردن و جستجو نمودن و دنبال کسی یا چیزی بودن. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(پَپُ)
که پشتی فراخ و با پهنا دارد. آنکه دارای پشت عریض است. اثبج. (تاج المصادر) :
سخت پای و ضخم ران و راست دست و گردسم
تیزگوش و پهن پشت و نرم چرم و خردموی.
منوچهری.
تیزگوشی پهن پشتی ابلقی
گردسمی خردمویی فربهی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ)
دشتی عریض. دشتی فراخ. دشتی پهناور. صحرای وسیع و متسع:
ز سم ستوران در آن پهن دشت
زمین شدشش و آسمان گشت هشت.
فردوسی.
ندانست کش دست آزرده گشت
ز پیکار شد خیره در پهن دشت.
فردوسی.
همه رنج و تیمار تو باد گشت
که رستم پدید آمد از پهن دشت.
فردوسی.
نبیره پسر بود (گودرز را) هفتاد و هشت
از ایشان نبد جای بر پهن دشت.
فردوسی.
همی بود (کیخسرو) بر پیل بر پهن دشت
بدان تا سپه پیش او درگذشت.
فردوسی.
بیامد به پیش سپه برگذشت
بیاراست لشکر بر آن پهن دشت.
فردوسی.
یکی مرد بر گرد لشکر بگشت
که یکتن مبادا درین پهن دشت
که گوری فروشد ببازارگان
بدیشان دهند اینهمه رایگان.
فردوسی.
بدو گفت رستم که او خود گذشت
نشسته ست هومان در این پهن دشت.
فردوسی.
چو شد روز روشن از آن پهن دشت
بدیدند هر سو که لشکر گذشت.
فردوسی.
ستاده ست از آنگونه بر پهن دشت
کزینسان سپاهی برو برگذشت.
فردوسی.
دگر گفت چون لشکرت بازگشت
تو تنها بمانی درین پهن دشت.
فردوسی.
تو باری چه مانی درین پهن دشت
که مرگ آمد از دشت سوی تو گشت.
فردوسی.
همی بود چندان بدان پهن دشت
که لشکر فراوان برو برگذشت.
فردوسی.
دگر باره از آب اینسوگذشت
بیاراست لشکر بر آن پهن دشت.
فردوسی.
یکی بیشه دید اندر آن پهن دشت
که گفتی برو بر نشاید گذشت.
فردوسی.
چو از روز نه ساعت اندرگذشت
ز ترکان نبد کس بر آن پهن دشت.
فردوسی.
همی تاخت اسب اندر آن پهن دشت
چو یک روز و یک شب برو بر گذشت.
فردوسی.
ز کوه اندر آمد بهامون گذشت
کشیدندلشکر بر آن پهن دشت.
فردوسی.
قضا را خداوند آن پهن دشت
در آن حال منکر برو برگذشت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(وُ ئو)
منبسط شدن. پخت شدن. گسترده شدن. پخج شدن. پهن گشتن. پهن گردیدن. انکشاط. (تاج المصادر). تفطح. (منتهی الارب). امتهاد، پهن و بلند شدن. (تاج المصادر). خثم، پهن شدن سرکلند. (تاج المصادر) ، مجازاً نشستن ازکاهلی: فلان هر جا میرسد پهن میشود. (فرهنگ نظام).
- پهن شدن نام، کنایه از مشهور شدن نام است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
سالخورده. پیرشده:
این پیر گوژپشت کهن گشته شاخ گل
باز از صبا به صنعت باد صبا شده ست.
ناصرخسرو (دیوان ص 52).
وین کهن گشته گنده پیر گران
دلها می چگونه برباید.
ناصرخسرو (دیوان ص 138).
، فرسوده شده. مقاومت و تاب و توان ازدست داده:
دیوار کهن گشته نه بردارد پادیر
یک روز همه پست شود رنجش بگذار.
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، ازیادرفته. بر اثر گذشت زمان، فراموش شده. به عهدۀ تعویق افتاده. معوق مانده:
چو قاصد زبان تیغ پولاد کرد
خراج کهن گشته را یاد کرد.
نظامی.
، مزمن شده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و آن را که سلاق کهن گشته باشد حجامت بر ساق و رگ و پیشانی زدن... (ذخیرۀ خوارزمشاهی، از یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ کَ دَ)
کهنه گردیدن. ازکارافتاده و فرسوده شدن، از چشم افتادن. مورد بی اعتنایی قرار گرفتن:
بدو گفت رامشگری بر در است
که از من به سال و هنر برتر است
نباید که در پیش خسرو شود
که ما کهنه گردیم و اونو شود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ وْ وُ کَ دَ)
رها گردیدن. خلاص شدن. رهایی یافتن. (یادداشت مؤلف). ول گشتن. آزاد شدن:
که پیل سفید سپهبد ز بند
رها گشت و آمد به مردم گزند.
فردوسی.
چنان چون بباید بسازی نوا
مگر بیژن از بند گردد رها.
فردوسی.
ز گردان بپرسید کاین اژدها
بدین گونه از بند گشته رها.
فردوسی.
بدان ساعت کزان تنگی رها گشتی
شنودستی که چون بسیار بگرستی.
ناصرخسرو.
- رهاگشته، نجات یافته. خلاص شده. (یادداشت مؤلف) :
بلاش آن زمان دید روی قباد
رها گشته از بند پیروز شاد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ سُ تَ)
مرهون شدن. در گرو بودن. مدیون شدن:
ای به فضل تو امامان جهان گشته مقر
ای به شکر تو بزرگان جهان گشته رهین.
فرخی.
کدام کس که نه او را به طبع گشت رهی
کدام دل که نه او را به مهر گشت رهین.
فرخی.
گیتی او را بجان رهین گشتی
دولت او را بطوع رام شدی.
مسعودسعد.
قضا مساعد او و قدر مسخر او
یکی چو گشته رهین و یکی چو گشته اسیر.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ دَ)
تهی گردیدن. خالی شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
به سه سال و سه ماه و بر سر سه روز
تهی گشت از آن تخت گیتی فروز.
فردوسی.
کنون از مرگ صدرالدین تهی گشت
نپندارم که پر گردد دگربار.
خاقانی.
جهان پیمانه را ماند بعینه
که چون پر شد تهی گردد به هر بار.
خاقانی.
دل منه بر زنان از آنکه زنان
مرد را کوزۀ فقع سازند
تا بود پر دهند بوسه بر او
چون تهی گشت خوار پندارند.
علی شطرنجی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
هر که کارد گردد انبارش تهی
لیکن اندر مزرعه باشد بهی.
مولوی.
بپایان رسد کیسۀ سیم و زر
نگردد تهی کیسۀ پیشه ور.
سعدی (بوستان).
تو تهی از حق از آنی کز خودی خود پری
پر ز حق آن دم شوی کز خویشتن گردی تهی.
مغربی.
- تهی گشتن از جان، مردن. کشته شدن:
دریغا ندارد پدر آگهی
که بیژن ز جان گشت خواهد تهی.
فردوسی.
ترا آرزو کرد شاهنشهی
چنان دان که گردی تو از جان تهی.
فردوسی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(هََ ءَ)
پیر گردیدن. کهنسال شدن. سالخورده شدن:
تو روی دختر دلبند طبع من بگشای
که پیر گشت و ندادم بشوهر عنّین.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نِ بَ)
رجوع به پاک گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تِ گُ تَ)
خفه شدن. خبه گردیدن. رجوع به خفه گردیدن و خفه شدن و خفه گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(وُ)
نهان شدن. مستور، مخفی، پوشیده گردیدن. تغریب. (منتهی الارب) :
گر از چشم سرت گشته ست پنهان
بچشم عقل در هست او مشهّر.
ناصرخسرو.
رویش اندر میان ریش تو گفتی
پنهان گشته است زیر جغبت کفتار.
نجمی.
و رجوع به پنهان گردیدن و پنهان شدن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پست گردیدن، تنزل کردن:
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا تیغ غمزدای.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بسط کردن. پهن وا کردن.
- پهن گشادن گوش، بدقت شنودن:
چو قیدافه آگه شد از قیدروش
ز بهر پسر پهن بگشاد گوش.
فردوسی.
بفرمود شه تا زبان برگشاد (فرستاده)
سخنها همه سر بسر کرد یاد
فریدون بدو پهن بگشاد گوش
چو بشنید مغزش برآمد بجوش.
فردوسی.
بدو گفت گودرز بازآر هوش
سخن بشنو و پهن بگشای گوش.
فردوسی.
تو ای گرد پیران بسیار هوش
بدین گفته ها پهن بگشای گوش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ گَ تَ/ تِ)
پهن گردیده. پخت شده. پخچ شده:
سری بی تن و پهن گشته بگرز
تنی بی سر افکنده بر خاک برز.
ابوشکور
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
پیر شدن. به سن کهولت و سالخوردگی رسیدن:
سرای سپنج است بر راه رو
تو گردی کهن دیگر آید به نو.
فردوسی.
اگر زآهنی چرخ بگدازدت
چو گشتی کهن باز ننوازدت.
فردوسی.
چنین گفت پرسنده را سروبن
که شادان بدم تا نگشتم کهن.
فردوسی.
ای گشته کهن به کار دیوی
واکنون به نوی شده خدایی.
ناصرخسرو.
کهن گشتی و نو بودی تو بی شک
کهن گردد نو ار سنگ است و خاره.
ناصرخسرو.
مادری دیدی که فرزندش کهن گردد هگرز
چون کهن مادرش را بسیار بازآید نوی.
ناصرخسرو.
چو خدمتگزاریت گردد کهن
حق سالیانش فرامش مکن.
سعدی (بوستان).
رجوع به کهن شدن شود، از رونق و رواج افتادن. بر اثر گذشت روزگار از مقبولیت چیزی کاسته شدن. بر اثر مرور زمان از جلوه و زیبایی چیزی کم شدن:
همه سخته باید که راندسخن
که گفتار نیکو نگردد کهن.
فردوسی.
سه دیگر بدانی که هرگز سخن
نگردد بر مرد دانا کهن.
فردوسی.
کهن گشته این داستانها ز من
همی نو شود بر سر انجمن.
فردوسی.
کهن گشت این نامۀ باستان
ز گفتار وکردار آن راستان.
فردوسی.
که این داستانها و چندین سخن
گذشته بر او سال و گشته کهن.
فردوسی.
نو شعرهای حجت بر خویشتن به حجت
برخوان اگر کهن گشت این گفتۀ کسائی.
ناصرخسرو.
کهن گردد اکنون حدیث افاضل
چو از عقل او حلۀ علم نو شد.
خاقانی.
، فراموش شدن. از یادها رفتن. از لوح خاطر محو شدن:
که هرگز نگردد کهن نام نو
برآید ز مردی همی کام نو.
فردوسی.
همی نام جستی میان دو صف
کنون نام جاویدت آمد به کف
که تا در جهان مردم است و سخن
چنان نام هرگز نگردد کهن.
فردوسی.
- کهن گشتن رنج کسی، ضایع و تباه شدن آن. پاداش زحمات کسی فراموش شدن یا به تأخیر افتادن. تلاش و کوشش کسی بی اجر ماندن:
بسی رنج برداشتی زین سخن
نمانم که رنج تو گردد کهن.
فردوسی.
رجوع به ترکیب ’کهن شدن رنج’ ذیل ’کهن شدن’ شود، دیر ماندن. بسیار توقف کردن. بسیار درنگ کردن. دیر زیستن:
ستاینده ای کو زبهر هوا
ستاید کسی را همی ناسزا
شکست تو جوید همی زآن سخن
ممان تا به پیش تو گردد کهن.
فردوسی.
هر آن زیردستی که فرمان شاه
به رنج و به کوشش ندارد نگاه
بود زندگانیش با درد و رنج
نگردد کهن در سرای سپنج.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از پهن تن
تصویر پهن تن
پهن اندام
فرهنگ لغت هوشیار
پهن شده فراخ گشته متسع، عریض شده پهناور شده، پخت شده پهن گردیده: سری بی تن و پهن گشته بگرز تنی بی سر افکنده بر خاک برز. (ابو شکور)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پخش گشتن
تصویر پخش گشتن
پریشان دل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهن شدن
تصویر پهن شدن
گسترده شدن، پخت شدن، پهن شدن، منبسط شدن
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه دارای پشتی فراخ و عریض است: سخت پای و ضخم ران و راست دست و گرد سم تیز گوش و پهن پشت و نرم چرم و خرد موی. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک گشتن
تصویر پاک گشتن
پاک گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پست گشتن
تصویر پست گشتن
پایین آمدن تنزل یافتن، خراب شدن، یکسان شدن با زمین هموار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
روی در کشیدن پوشیده شدن، مخفی شدن، غایب گشتن استخفا خفاء استتار غروب. یا پنهان شدن، بامدادین. غایبی بامدادین غروب صباحی مقابل طلوع صباحی و مسائی پدید آمدن بامدادین (التفهیم)
فرهنگ لغت هوشیار
پیر شدنپیر گردیدنکهنسال شدن: تو روی دختر دلبند طبع من بگشای، که پیر گشت و ندادم بشوهر عنین. (سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهنه گشتن
تصویر کهنه گشتن
از کار افتاده، فرسوده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
بیدار کردن، بلند کردن، به چرا بردن رمه
فرهنگ گویش مازندرانی